بي آلايش
باز كن پنجره را
من تو را خواهم برد ؛
به عروسي عروسك هاي
كودك خواهر خويش ؛
كه در آن مجلس جشن
صحبتي نيست ز دارايي داماد و عروس
صحبت از سادگي و كودكي است
چهره اي نيست عبوس .
كودك خواهر من
در شب جشن عروسي عروسك هايش مي رقصد
كودك خواهر من ،
امپراطوري پر وسعتش را هر روز ،
شوكتي ميبخشد .
نام تو را مي خواند !
_ گل قاصد آيا
با تو اين قصه خوش خواهد گفت ؟! _
باز كن پنجره را
من تو را خواهم برد
به سر رود خروشان حيات ،
آب اين چسمه به سر چشمه نمي گردد باز ؛
بهتر آنست كه غفلت نكنيم از آغاز .
باز كن پنجره را ! _
_ صبح دميد ! .
اگر بگذارد...
قـــم بـــــدكى نيست از براى محصِّل
سنگك نــــرم و كبـــاب، اگر بگذارد
...
حــــــوزه علميّــــــــه داير است و ليكن
خـــــــانِ فرنگى مـــــآب، اگر بگذارد
...
عينك بــــــا آب و تـــاب، اگر بگذارد
....
پينكى و چُرت و خــواب، اگر بگذارد
...

با زبان شعر...
اى وازده ترّهــــات بس كـــن تكـــــرار مكـــــــــرّرات بس كن
بر بند زبـــان يـــــاوه گويـــــى بشكـــن قلـم و دوات بس كن
اى عاشق شهرت اى دغلباز بس كــن تـو خُزعبلات بس كن
گفتار تــــــو از براى دنيا است پيگيـــــرى مهمــــلات بس كن
بــــــــردار تو دست از سر ما تكـــــرار مكـــــرّرات بس كــــن
تكــــرار مكـــــــرّرات بس كن تكـــــــــرار مكرّرات بس كن

کَذَّبُ وَقّاتُون
مهمترين شعري كه وي در مورد پيشگويي آخرالزمان و امام زمان ميسرايد به اين صورت است كه 40 سال بعد از حكومت جمهوري اسلامي زمان ظهور است.
... بعد از او شاهي از ميان برود
دولتي پايدار ميبينم
چونكه چند سال از زمانه گذشت
عالمي چون نگار ميبينم
نايب مهدي آشكار شود
نوعي عالي تبار ميبينم
پادشاهي تمامو دارنده
سروري با وقار ميبينم
بندگان جناب حضرت او
سربسر تاجدار ميبينم
تا چهلسال اي برادر جان
دور آن شهريار ميبينم
دور ايشان تمام خواهد شد
لشكري را سوار ميبينم
سيدي را ز نسل آل حسن
سروري را سوار ميبينم
قائم شرع آل پيغمبر
بحهان آشكار ميبينم
(محمد) مي خوانند
نام آن نامدار ميبينم
صورت و سيرتش چو پيغمبر
حلم و علمش تمام ميبينم
در كمند آن سپهر وقار
تيغ چو ذوالفقار ميبينم
سمت مشرق زمين طلوع كند
گور دجال زار ميبينم
رنگ يك چشم او به چشم كبود
خري بر خري سوار ميبينم
لشكر او بود ز اصفاهان
هم يهود و مجار ميبينم
صورت همه خورشيد
بهنظر آشمار ميبينم
آلسفيان همه طلوع كنند
همه كس را فكار ميبينم
يار با ذوالفقار ميبينم...

دل بردی از من به یغما...
دیدی چه آوردی ای دوست
از دست دل بر سر من؟
عشق تو در دل نهان شد
دل زار و تن ناتوان شد
رفتی چو تیر وکمان شد
از بار غم پیکر من
می سوزم از اشتیاقت
در آتشم از فراغت
کانون من، سینه من
سودای من، آذر من
بار غم عشق او را
گردون نیارد تحمل
چون می تواند کشیدن
اول دلم را صفا داد
آیینه ام را جلا داد
آخر به باد فنا داد
عشق تو خاکستر من

زن چيست؟
و بادها نوازشش
و گل ها زیر پاهایش ذبح می شوند
و او حقیقتی ست
از جنس احساس های مقدس
و تازه می فهمی
که زن تنها بهانه ای ست
که مردها را به خدا می رساند...
تسلسل جنگ و صلح
شيوهي چشمت فريب جنگ داشت
ما ندانستيم و صلح انگاشتيم

عنوان نذارم خيلي بهتره!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
تو به من خنديدي
و نمي دانستي
من به چه دلهره از باغچهي همسايه
سيب را دزديدم
باغبان از پي من تند دويد
سيب را دست تو ديد
غضب آلود به من كرد نگاه
سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاك
و تو رفتي و هنوز ،
سالها هست كه در گوش من آرام ،
آرام
خش خش گام تو تكرار كنان ،
مي دهد آزارم
و من انديشه كنان
غرق اين پندارم
كه چرا ،
_ خانهي كوچك ما
سيب نداشت

حميد مصدق
مگه نه؟
من تو قصه یک کهنه کتابیم مگه نه؟ یه سوالیم یه سوال بی جوابیم مگه نه؟
یه روزی قصه پر غصه ما تموم میشه آخرش نقطه پایان کتابیم مگه نه؟
پشت هم موج بلا می شکنه و جلو میاد وای بر ما که در آب مثل حبابیم مگه نه؟
کی می گه ما با همیم٬ ما با هم جفت غمیم دوتا عکسم و به زندون یه قابیم مگه نه؟
ای خدا ابر محبت چرا بارون نداره آسمون خشکه و ما تشنه آبیم مگه نه؟
کار دنیا رو که دو چشم دیده بود گفت به دلم ما دو تا پنجره رو به سرابیم مگه نه؟
خودماني
من غلام خانهزادم اينچنين ردم مكن
(؟)
گفت: من هم روزي بزرگ ميشوم و عاشق ميشوم
گفتم: تو هم روزي بزرگ ميشوي و عاشق ميشوي
( فيض )
به سايهمان هم نخواهيم رسيد...
مادامي كه پشت به خورشيد حركت ميكنيم.
( عباس سجادي)
پلك نزن محبوب من...!
دنيا مردد ميماند ميان شب و روز
(نورا... مرادي)
نرگس٬ گل زمستان است
زمستان است٬ گل نرگس
(محمدرضا تركي)

يك حرف فاصله
تنها فقط همين
يك حرف فاصله
از سرگذشت تو تا در گذشت تو
(ميرا... گودرزي)
درد گنگ
زبانم در دهان باز بسته است
در تنگ قفس باز است وافسوس
که بال مرغ آوازم شکسته است
نمیدانم چه میخواهم بگویم
غمی در استخوانم می گدازد
خیال نا شناسی آشنا رنگ
گهی می سوزدم گه می نوازد
پریشان سایه ای آشفته آهنگ
ز مغزم می تراود گیج وگمراه
چو روح خوابگردی مات و مدهوش
که بی سامان به ره افتد شبانگاه
درون سینه ام دردیست خونبار
که همچون گریه میگیرد گلویم
غمی آشفته دردی گریه آلود
نمیدانم چه می خواهم بگویم
نمیدانم چه می خواهم بگویم


